فکر گرمی در درونم میدود
حس یکرنگی خواب شاپرک های افق هایی سبک
من پی یک تکه رنگ ناب.
تا لب مرگ نفس پرواز کردم
من.بی پر و بال.اوج قفس را در تنم احساس کردم
من در نگاه نقره فام آبیت در دوردست های دور
با فرض هایی هم نفس گشتم
فرض هایی را که در فهم درون چتر می گنجید
چتر بارانی قلب من از عمق می لرزید
ناگهان لبریز شد از فکر یک آرامشی بی مرز
فکر یک حوض پر از ما هی
فکر یک باغی پر از گل های سرخ و سبز
فکر یک خلوت سرشار از سزی بر لب
فکر یک عطر پراکنده ی گنگی در شب
من تو را خواهم یافت در واپسین لحظه ی تکرار غروب خورشید
تو نمی سوزی زافکار مهیبی در تب